۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

نیست

تو نبودی!

امروز

سه قناری

برایم غزل می خواندند

تمام ِ تلاش ِ قافیه های سرکششان

"بیا"ی بلندی برای راضی کردن ِ من بود.

من بغض کردم،

ناخن خوردم،

آه کشیدم وُ

زیر لب پری پری گفتم.

من که از هر آفتاب وُ آیینه

این روزها دور،

من که با هر بوی خاک نم خورده ای

این روزها غریب،

من که از هجوم ِ هر خرما پزانی

این روزها بی خبر؛

شما را بخدا اگر

هاله ای از عشق

هوا را پُر کرده بود،

اگر لباس ِ نوری

طفل تنهایی را پوشانده بود،

اگر کیسه ای نان

از آنجا که شمایید

تا این پایین ها پرواز می کرد

فریاد بزنید:

پری!

ذکر ِ رمز ِ تو

از زبان ِ سید پوریا نمی افتد!

پرا

۱ نظر:

میثاق گفت...

سید این روزها چقدر دلم برای گریه تنگ است