۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

پری

پری تو دیوانه ای

که به احزان دلم می گریی

مگر یادت رفته

که وقتی با تو بودم

می شدم متکلم وحده؟

تو گوش می دادی

چشمان توخالیت را به قلبم می دوختی

و قلبت که در اعماق زمان گم شده بود

دستانم را می فشرد.

وقتی با تو سخن می گفتم

خوشحالم می کرد نبودنت

زیرا ناشناخته بودی

برای پاسبان چوب به دست محله

و من با تو

تنها قدم می زدم در کوچه های....!

پری!کاش بوته ی عشقم را نشانت میدادم

پری کاش تورا پروازی بودم

یا حداقل در آغوشت می کشیدم

و تو باز هم می گریی

پری تو دیوانه ای که به سادگیم می گریی

نترس!

فردا هم می آید

امید تازه،روح تازه،دلبستگی تازه،دل کندن تازه

و باز هم من به انتظار سلامی،

ایندفعه نه با چشمان گرگ

که با شاخکی مانند شب پره

.....هیس!!!

می دانم.می مانم

می دانم دیگر خبری از

گـُل وُ آسمان ِ آبی وُ نسیم نمی آید

می دانم که شبهاست

ماه با ستاره ها قهر است

اما بیا پری

بیا تا حداقل او را نشانت بدهم

نه تو را می شناسد نه مرا

بیا!

آنجاست،همانجا

بالای سر قبر کهنه ای گیس می کشد

هاااااااااااااااااه!

پری تو دیوانه ای

چرا دیگر نمی گریی؟

لااقل بخند،

با هم بخندیم

به تب و زندگی و خط فاصله.