۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه

فقط خسته ام!

   

می گویم فقط خسته ام

و تو خوب می دانی

که به دریای خستگی

ده ها رود،

ده ها جویبار ِ جراحت می ریزد

می گویم چیزی نیست

و تو خوب می دانی

که هیچ پرنده ای

به نوازش ِ آسمان نیامده است

و تو می دانی که اگر چیزی بود كه

 برای شادمانی ِ شب بوها

 شراب می انداختم.

پری!

 چقدر این برزخ ِپاییزِ پایدار

به پروازم نزدیک است

نه می میرد، نه می رود.

وای !

اگر تجسم طلوع طلایی گریه کند

دیگر باید حسابِ تبسم را

از آینه جدا کنیم

دیگر باید شوق ِ به آغوش کشیدن ِ رهایی را

خروش ِ خاموش ِ کارون معنی کنیم.

من می گویم فقط خسته ام

و تو خوب می دانی

خیال خوابِ مردن را از ورق ها

می گذرانم

و تو می دانی که اگرچه

به تولدِ این پایان لبخند می زنم اما

از نشستن ِ شبنم ها

 بر چشمان کسانی که حتا گاهی به خشم

در چشمانم نِگریسته اند

چشمانی که

برای دوری ِ نرگس ها نـََگریسته اند

می ترسم

و تو می دانی که از پشیمانیت می ترسم

پری!

به روایت رویاهایم اخم مکن

ناله نمی کنم!

فقط، تو که هرروز برای نرگس ها

بوسه،باران می کنی

کاش مرا نیز به دندان می گرفتی

پرا